ارسال شده در سه شنبه 10 / 11 / 1389برچسب:فوتبال,داستان,داستانهای کودکانه,کودکانه,قصه,قصه های کودکانه,داستان فوتبال, - 21
امروز بعدازظهر آلسست (Alceste) با يك عالمه از بچههاي كلاس توي خرابه كه خيلي هم از خانه دور نيست ، قرار گذاشت. آلسست يكي از دوستهاي من است كه چاق است و هميشه مشغول خوردن است ؛ اگر هم با ما قرار گذاشت ، براي اين بود كه پدرش برايش يك توپ فوتبال نوي نو خريده بود و ما ميخواستيم باهاش يك دست فوتبال جانانه بزنيم. آلسست خيلي باحاله!
ما ساعت سه بعدازشهر تو خرابه همديگر را ديديم. ما هجده نفر بوديم و بايد تصميم ميگرفتيم كه افراد را چطور تقسيم كنيم كه دو طرف يار مساوي داشته باشند.
براي انتخاب داور مشكل نداشتيم و اگنان (Agnan) را انتخاب كرديم ؛ اگنان شاگرد اول كلاس و عزيزدردانهي خانم معلم است. ما زياد ازش خوشمان نميآيد ، اما چون عينك ميزند ، نميتوانيم بزنيم توي سرش، كه اين براي داور تركيب خوبي است. تازه هيچ كدام از تيمها اگنان را نميخواستند چون براي ورزش كردن زورش كم است و زود هم ميزند زير گريه. ما شروع كرديم به جر و بحث كردن چون اگنان از ما خواست كه بهش يك سوت بدهيم و تنها كسي كه سوت داشت ، رفو (Rufus) بود كه پدرش پليس است.
روفو گفت : «من نميخواهم سوتم را به او قرض بدهم ؛ اين يك يادگاري خانوادگي است!»
هيچ چارهاي نبود و بالاخره قرار شد كه هر وقت لازم بود ، اگنان به روفو بگويد و روفو به جاي او سوت بزند.
آلسست فرياد زد : «ببينم بازي ميكنيد يا نه؟ من دارد گرسنهام ميشود!»
اما مسئله كمي پيچيده شد ، چون اگر اگنان داور ميشد ، ما فقط هفده تا بازيكن ميشديم و موقع تقسيم يار يك نفر زياد ميآمد. براي همين يك كلكي به فكرمان رسيد : يك نفر خطنگهدار ميشد و هر دفعه كه توپ از زمين خارج ميشد يك پرچم كوچولو را تكان ميداد. ما براي اين كار مكسان (Maxient) را انتخاب كرديم. البته يك خطنگهدار براي تمام زمين كافي نبود ، اما چون مكسان با آن پاهاي لاغر و دراز و زانوهاي كثيفش خيلي تند ميدويد ، مشكلي پيش نميآمد. اما مكسان گوشش بدهكار نبود و ميخواست با توپ بازي كند ،بعدش هم گفت كه براي اين كار پرچم ندارد.با اين همه قبول كرد كه در نيمهي اول خطنگهدار باشد. به جاي پرچم هم قرار شد دستمالش را تكان بدهد كه زياد هم تميز نبود ؛ اما چارهاي نبود چون حتماً صبح كه از خانه آمده بود بيرون ، نميدانست كه بايد از آن به جاي پرچم استفاده كند.
آلسست فرياد زد : «خوب ، شروع كنيم؟»
مسئلهي بعدي به اين سادگي نبود ؛ ما شانزده نفر بوديم و بايد براي هر تيم يك كاپيتان انتخاب ميكرديم اما همه ميخواستند كاپيتان بشوند. همه غير از آلسست كه ميخواست دروازهبان باشد چون او دوست ندارد زياد بدود. ما هم قبول كرديم ؛ او براي دروازهباني خوب است چون خيلي پهن است و دروازه را خوب ميپوشاند. با اين همه هنوز پانزده تا كاپيتان مانده بود و از زياد هم زيادتر بود.
اُد (Eudes) فرياد زد : «من از همه قويترم و من بايد كاپيتان باشم. هر كي مخالفت كند ، يك مشت ميخوابانم تو دماغش!»
ژفروا (Geoffroy) داد زد : «من كاپيتانم ، چون لباسم از همه بهتر است!»
اد هم يك مشت خواباند تو دماغش.
اين درست است كه ژفروا از همه بهتر لباس پوشيده بود ؛ باباش كه خيلي پولدار است ، برايش يك دست لباس كامل فوتبال خريده بود ، با يك بلوز قرمز و سفيد و آبي (رنگهاي پرچم فرانسه).
روفو فرياد زد :« اگر من كاپيتان نباشم ، بابام را صدا ميكنم تا همه شما را بيندازد تو زندان!»
به نظر من بايد با يك سكه قرعهكشي ميكردند ، كه البته با دو تا سكه قرعهكشي كردند ، چون سكهي اول لاي علفها گم شد و ديگر پيدايش نكرديم. آن سكه را ژواشيم (Joachim) قرض داده بود و از اينكه آن را گم كرده بود ، خوشحال نبود و شروع كرد به گشتن دنبال سكه ، هرچند كه ژفروا بهش قول داد كه پدرش براي جبران آن برايش يك چك بفرستد. بالاخره دو تا كاپيتان انتخاب شدند : ژفروا و من.
آلسست داد زد :«ببينيد ، من هيچ دوست ندارم براي عصرانه دير برسم ؛ بازي ميكنيد يا نه؟»
بعد بايد ياركشي ميكرديم. همه را راحت انتخاب كرديم غير از اد. ژفروا و من هر دو اد را ميخواستيم، چون وقتي توپ را ميگيرد و ميدود ، هيچ كس نميتواند جلويش را بگيرد. بازي او خيلي خوب نيست اما همه را ميترساند. ژواشيم هم خيلي خوشحال شد چون سكهاش را پيدا كرد. ما همه بهش گفتيم براي اد شير يا خط بيندازد و او دوباره سكهاش را گم كرد و دوباره شروع كرد به گشتن و اين دفعه واقعاً عصباني بود. ژفروا با قرعهكشي اد را برد توي تيم خودش. ژفروا ميخواست او را بگذارد توي دروازه چون فكر ميكرد اين طوري هيچ كس جرئت نميكند به دروازه نزديك بشود ، چه برسد كه توپ را شوت كند توي آن ؛ آخه اد خيلي زود از كوره در ميرود. آلسست نشسته بود بين دو تا سنگي كه دروازهاش بود و بسشكويت ميخورد ؛ او كه از قيافهاش معلوم بود از اين وضع راضي نيست ، داد ميزد : «آهاي ، آمديد؟»
ما رفتيم تو زمين سر جايمان ايستاديم اما چون غير از دروازهبان ، هر طرف زمين فقط هفت نفر بوديم ، بازي زياد آسان نبود. بازيكنهاي دو تيم شروع كردند به جر و بحث كردن. يك عالمه آدم ميخواستند در پست هافبك بازي كنند. ژواشيم هم دوست داشت هافبك راست باشد ، چون سكهاش آنجا گم شده بود و ميخواست موقع بازي دنبال آن بگردد.
تو تيم ژفروا همه چيز زود مرتب شد ، چون اد يك عالمه مشت زد تو دماغ اين و آن و بازيكنها بدون اينكه اعتراض كنند ، همينطوذ كه دماغهايشان را ميماليدند ، رفتند ايستادند سر جايشان. چقدر اين اد محكم مشت ميزند!
بچههاي تيم من به توافق نرسيدند تا اين كه اد گفت ميآيد و تو دماغهاي ما هم مشت ميزند ؛ براي همين همه استادند سر جايشان.
اگنان به روفو گفت :«سوت بزن!»
روفو كه تو تيم من بازي ميكرد سوت شروع بازي را به صدا درآورد. ژفروا كه راضي نبود گفت :«اين بدجنسي است! آفتاب افتاده تو چشمهاي ما! دليلي ندارد كه تيم من طرف بد زمين بازي كند!»
من بهش گفتم كه اگر از آفتاب خوشش نميآيد ، چارهاي ندارد جز اينكه چشمهايش را ببندد، شايد اينطوري بهتر هم بازي كند. بعدش با هم كتككاري كرديم. روفو هم شروع كرد به سوت زدن.
اگنان فرياد زد :«من كه دستور ندادم سوت بزني ، داور من هستم!»
روفو كه از اين حرف خوشش نيامد ، گفت كه براي سوت زدن احتياجي به اجازه اگنان ندارد و هر وقت دلش بخواهد ، سوت ميزند. بعد هم مثل ديوانهها شروع كرد به سوت زدن.
اگنان فرياد زد :«تو آدم بدي هستي!» و زد زير گريه.
آلسست از تو دروازهاش گفت :«هي، بچهها!»
اما هيچ كس به حرفش گوش نداد. من داشتم همينطور با ژفروا كتككاري ميكردم و بلوز خوشگل قرمز و سفيد و آبي او را پاره كردم. او هم گفت :«عيبي ندارد! بابام يك عالمه ديگر از آنها برايم ميخرد!»
و يك لگد زد به قوزك پاي من. روفو دنبال اگنان ميدويد و اگنان داد ميزد : «عينكم! عينكم!»
ژواشيم به هيچ كس كاري نداشت و دنبال سكهاش ميگشت ، اما هنوز پيدايش نكرده بود. اد كه آرام تو دروازهاش ايستاده بود ، حوصلهاش سر رفت و شروع كرد به تقسيم مشت تو دماغ هر كي دم دستش بود، يعني يارهاي تيم خودش. همه فرياد ميزدند و ميدويدند. ما خيلي كيف كرديم ؛ بازي حرف نداشت!
آلسست دوباره فرياد زد :«بچهها تمامش كنيد ديگر!»
اد هم عصباني شد و به آلسست گفت : «مثل اينكه خيلي عجله داري بازي كني ؛ خوب، شروع كنيم. اگر هم حرفي داري تا آخر نيمهي اول صبر كن!»
آلسست گفت :« كدام نيمه؟ من تازه يادم افتاد كه توپ نداريم. آن را توي خانه جا گذاشتهام!»